بسم الله الرحمن الرحیم
فاطمه در روزهای آخر عمرش به شمع می مانست که در آتش سینۀ خود قطره قطره و لحظه لحظه آب می شد . روز به روز بدنش نحیف تر و شکسته تر می شد . چشمش گریان و دلش سوزان بود ساعتی پس از ساعتی از حال می رفت و به هوش می آمد، سر انجام آخرین روز عمر فاطمه فرا رسید . فاطمه در این روزها نیز غرق در اندیشۀ عمیق خود بود ، که من چگونه می توانم در راه رسالت محمّدی و رهائی مستضعفان و بشریت تحت ستم به مسئولیت شیعه بودن خود عمل کنم؟ آن گاه وصایای خود را آغاز کرد پسر عموی من ! از وقتی که با تو زیسته ام ، هرگز نافرمانی تو را نکرده ام گریۀ پهلوان بدر و خیبر بلند تر و بلند تر می شد ، و قطرات اشک او بر صورت نحیف زهرا می ریخت علی شبانه غسلم بده ، و شبانه و مخفیانه دفنم کن . دقیقاً معلوم نیست چه ساعتی از شب بود ، اسماء می گوید ساعات آخر لباس نمازش را پوشید ، عطر زد، رو به قبله در بستر آرمید و فرمود من می آرامم ، ساعتی صبر کن و سپس مرا صدا بزن ، اگر پاسخ نشنیدی علی را خبر کن ... ساعتی درنگ کردم ، صدایش کردم جوابی نداد جلو رفتم ، رویش را کنار زدم و .... اسماء چه دید ؟ اسماء زهرا را چگونه دید؟ می گوید خم شدم و گونه های فاطمه را بی تابانه بوسیدم و گفتم فاطمه ، سلام مرا به پیامبر برسان شگفت انگیز ترین رخداد تاریخ اسلام مرگ سرخ فاطمه بود و از آن شگفت انگیز تر وصیّت او دربارۀ مخفیانه به خاک سپردنش . به راستی قبر مادرمان کجاست؟ دسته گلی از رُزهای سرخ هدیه ام باشد به قبر بی نشانت ، مادر جوانم !!!
وعدۀ ما تجمع بزرگ ما در غروب شهادت مادر سادات میدان امام حسین علیه السلام تا باشد تسلائی بر دل داغدار امام زمان( روحی و ارواحنا له الفدا ) .